اشاره: آنچه پیش رو دارید بخشی از دستنوشتههای آقای جهانشاهی در بازداشتگاه اداره اطلاعات شیراز است: خاطراتی که در سی و هفتمین و سی و هشتمین روز بازداشت انفرادی نوشته شدهاند. این بازداشت مربوط به قبل از محکومیت ایشان است. حجتالاسلام جهانشاهی دوران محکومیت خود را در زندان اوین تهران گذراند و یکی دو روز مانده به نوروز ?? با دستور مستقیم رهبر انقلاب آزاد شد. کاری که به محکومیت آقای جهانشاهی منجر شده بود عبارت بود از راهپیمایی از سیرجان به سمت تهران در اعتراض به زمینخواری در سیرجان.
الان حدود ساعت هفت صبح می باشد و در هواخوری بازداشتگاه میباشم. شنبه 26/5/87 (سی و هفتمین روز). از چند روز قبل منتظر بودم وقتی به هواخوری میآیم، احادیثی را که از حضرت علی علیه السلام بر روی دربهای اینجا نوشته شده است، بهعنوان یادبودی از ایام یادداشت کنم و امروز این توفیق حاصل شد. درب اول: «مومن نگاهش عبرت است و سکوتش فکرت، چون لب گشاید ذکر گوید، چون...»
(داشتم مینوشتم که مامور زندان آمد و آینه و قیچی آورد تا محاسنم را قدری کوتاه کنم. خودم گفته بودم بیاورد. و یک ربع ساعتی که وقت داشتم برای هواخوری به اصلاحات گذشت و نوشتن احادیث به فرصتی دیگر موکول شد.)
ادامه حدیث:«...چون لب گشاید ذکر میگوید، چون توانگر شود شکر گزارد، چون سختی بیند صبر کند، زودرضا و دیررنج است، با نعمت اندک از خدا راضی میشود، با بلای زیاد خشم نمیگیرد، نیتش در کار خیر از عملش افزون است، نکوکاریهای زیاد در دل دارد که در عمل به همه دست نیابد و بر آنچه از دست رفته حسرت خورد.»
درب دوم: «اما منافق نگاهش لغو است و سرگرمی، سکوتش سهو و گفتارش لغو. بینیاز شود، طغیان میکند؛ سختی بیند، زبون میگردد؛ زودرنج و دیررضاست؛ به بلای اندک از خدا به خشم میآید و به عطای بسیار راضی نشود؛ شر زیاد در دل دارد و خوشبختانه به همه دست نیابد و بر آن شر و فتنه ها که نتوانسته بپا کند افسوس برد.»
اما پیشنهادم به برادران مسئول این بازداشتگاه این است که اولا این
یادم میآید سالهای اول طلبگیام در قم رفیقی داشتیم به نام آقای امیرحسینی. بچه تهران بود و سالهاست رفته در همان تهران کار تبلیغی میکند و از او خبری ندارم. او و دوستانش سال سوم طلبگی بودند و ما سال اول بودیم. در مدرسه عترت آلمحمد (صلی الله علیه و آله و سلم) قم. آنها از بچههای جبهه و جنگ بودند و خیلی بامعنویت و باصفا بودند. همان آقای حسینی میگفت علت اینکه متحول شدم و آخرش هم باعث شد به حوزه بیایم، حدیثی بود که بر روی یک تابلوی کوچک در جاده بین دو شهری که تردد میکردم نوشته بود. حدیث از آقا امام رضا علیهالسلام بود و آن اینکه: «هیچ کاری را بر نماز اول وقت مقدم نکن» (تقریبا به این مضمون. من حدیث را نمیدانم چه بوده. جملهای را که او نقل میکرد نوشتم) خلاصه میگفت هر وقت من از کنار این تابلو رد میشدم خیلی فکر میکردم که چرا باید هیچ کاری بر نماز اول وقت مقدم نشود. حاصل همان تفکرات این شد که من همه چیز را رها کنم و به حوزه علمیه بیایم. (آقای امیر حسینی و آقای سید عبدالوهاب میراشرفی از بچههای خیلی خوب مدرسه عترت بودند که ما کوچکترها آنها را خیلی دوست داشتیم و همواره با دیده احترام به آنها نگاه میکردیم. هر کجا هستند خدا حفظشان کند و در خدمت به اسلام و انقلاب توفیقشان دهد. انشاءالله)
الان حدود ساعت هشت صبح همان شنبه 26/5/87 - چهاردهم شعبانالمعظم 1429 – میباشد که برگشتهام به اتاق انفرادی. سلول انفرادی نمیگویم چون تصور من این است که سلول به جایی کوچکتر از اینجا گفته میشود. اتاقی که من تاکنون سی و هفت روز را در آن گذراندم ابعاد و برخی مشخصاتش چنین است: دو متر عرض دارد، هفت متر طول و حدود سه و نیم متر هم ارتفاع دارد. یک متر اولش فرش ندارد و جایی است برای گذاشتن کفش و سطل آشغال و سطل نون خشک و جارو. بعد از آن یک موکت سبزرنگ میباشد. بالای این قسمت چیزی شبیه پنجره قرار دارد که حدودا میشود موقعیت خورشید را از روی آن تشخیص داد. دیوارها تا ارتفاع یک متری سنگ هستند و در کل مکان تمیزی است.
همان روز اول سه عدد پتو دادند. وسائلی که اینجاست: قرآن و مفاتیح و چند جلد کتاب و یک کلمن کوچک برای یخ -که هر روز می آورند - و سفره کوچکی برای نان و تشتی بزرگ برای شستن لباس. روزها معمولا به یکی از این امور میگذرد: استراحت، نماز
البته از مجموع هفت، هشت نفرشان چهار پنج نفرشان خیلی خوشاخلاقتر و بهترند؛ بطوری که من با آنها احساس دوستی و محبت میکنم و همچنان این نکته را خطاب به همه عزیزانی که در چنین مکانهایی خدمت میکنند عرض کنم که افراد زندانی اولا اسیر دست شما هستند و ثانیا قدری دلتنگ و دلشکسته و تحقیر شدهاند و ثالثا به شماها بهعنوان نیروهای انقلاب و اسلام نگاه میکنند و هر رفتاری از شما - خوب یا بد- ببینند، به حساب
عصر پنج شنبه بیست و چهارم تیرماه ?? لحظه ورود بنده به این اتاق بود و اولین شامی که مهمان برادران اطلاعات شیراز بودیم، نان وپنیر و طالبی بود که هر شب جمعه تکرار میشود. شب جمعه دعای کمیل و صبح جمعه دعای ندبه و عصر جمعه به یاد بچههای سیرجان که عصرهای جمعه دعای «اللهم عرفنی نفسک...» را که دعایی است اواخر مفاتیح تحت عنوان «دعا در غیبت امام زمان ارواحنا فداه» میخوانند، خواندم و همان عصر جمعه اول، اولین دیدار ما با دادستان ویژه روحانیت شیراز بود. در بین راه که مرا از بازداشتگاه به دادسرای ویژه روحانیت میبردند یکی از برادران مامور از من پرسید مهمترین تجربه زندگیات چیست. گفتم مهمترین تجربه من این است که اگر تقوای انسان از قدرتش بیشتر باشد به مردم خدمت میکند و اگر قدرت آدم از تقوایش بیشتر باشد به مردم ظلم میکند. گفت اینکه سیاسی شد؛ گفتم سیاسی نیست. (چون قبلش گفته بود سیاسی نباشد.)
اولین برخورد دادستان ویژه روحانیت شیراز (آقای نعمتاللهی) با من بسیار خوب بود. روبوسی کرد و خیلی تحویل گرفت و من در چند برخوردی که با او داشتم، از او خیلی راضی بودم و او را دوست میداشتم. حتی قصد داشتم هر حکمی علیه من دهد ناراحت نشوم و از بزرگواری و مهربانی و تواضع آقای دادستان نزد دیگران تعریف کنم و حتی میگفتم ای کاش ایشان به جای دادستان قم بود ولی از روزی که یکی از همکارانش آمد و اینجا و حکم مرا اعلام کرد، بسیار از او و از همه کسانی که در صدور این حکم نقش داشتهاند ناراحت شدهام. البته ناراحتی من از این نیست که چرا علیه من حکم شده - کم یا زیاد- بلکه ناراحتی و خشم و عصبانیت من وقتی حاصل شد که دیدم نوع احکام صادره بگونه ایست که مهمترین ویژگی آنها، حمایت از دزدان بیت المالی است که من حداقل دو سال است تلاش میکنم به هر نحوی شده قوه قضائیه و سایر مسئولین نظارتی و بازرسی کشور را متوجه آنان کنم و حالا میبینم قوه قضائیه و دادگاه ویژه روحانیت بجای برخورد با آنها با من برخورد میکنند و دست آنها را باز میگذارند. در این موضوع در مباحث بعدی بیشتر خواهم گفت- ان شاءالله.
حکایتی یادم آمد که نقل آن بیمناسبت نیست. میگویند شخصی وارد روستایی شد. زمستان بود و کوچهها یخ زده بودند و سنگها در لابلای یخها گیر کرده بودند. در این هنگام سگهای روستا به او حمله ور شدند. هر چه خواست سنگی بردارد و از خود دفاع کند، نتوانست. گفت لعنت بر این مردم که سگهایشان را رها کردهاند و سنگهایشان را بستهاند. عصبانیت بنده هم از این بود که میدیدم سنگها را میبندند و سگها را رها کردهاند. بگذرم و برگردم به وقایع روزهای قبل.
دومین دیدار ما، یعنی من و آقای دادستان، در روز سهشنبه همان هفته اول بود. در این دو دیدار اولا من به عنوان اعتراض نسبت به نوع رفتار و نوع برخورد دادگاه ویژه با مسئله پیادهروی من در جواب سوالات آنها هیچ مطلبی نمینوشتم و هیچ چیز را امضا نکردم و البته این امتناع تاکنون
خلاصه در این جلساتی که قبل از جلسه محاکمه با آقای دادستان داشتیم حرف آنها این بود که یک نفر به عنوان ضامن و کفیل بجای خودم معرفی کنم و برگردم سیرجان (این حداقل خواسته آنها بود). حرف من این بود که چرا مرا دستگیر کردهاید؟ اول مرا آزاد کنید، بعد با هم سر حل مسئله گفتوگو میکنیم. نه ما کوتاه آمدیم و نه آنها. تا روزی که جلسه محاکمه برگزار شد یعنی12/5/87 که ساعت شش عصر محاکمه شروع شد و تا ساعت ده شب ادامه پیدا کرد و البته به همراه نماز مغرب و عشا. بعد از جلسه محاکمه ضیافت شامی بود که احتمالا به افتخار بنده ترتیب داده بودند.
قبل از اینکه بعضی نکات راجع به جلسه محاکمه را بگویم یادم آمد به نکتهای دیگر. در یکی از همان جلسات با آقای دادستان، یکی از کارمندان اینجا یا آنجا (اینجا یعنی بازداشتگاه اطلاعات شیراز و آنجا یعنی دادسرای ویژه روحانیت. البته من بعضی قضایا را مبهم میگذارم تا برای کسی دردسر درست نشود. این نوشتهها را دوستان (ماموران اطلاعات) نیز خواهند خواند. چرا که شرط کردهاند یک نسخه از آن را به آنان هم بدهم.) خلاصه یکی از کارمندان اینجا یا آنجا در حضور دادستان، حرکت مرا محکوم میکرد و حرف دادستان را تایید می کرد ولی بعدا به من گفت: «وقتی در روزنامهها موضوع شما را خواندم به خودم گفتم اگر در مملکت یک مرد باشه همینه.» منظورم از نقل این جریان غیر از حدیث نفس، مطلب دیگری نیز هست و آن اینکه برداشت من از مجموع رفتارهای مسئولین و غیرمسئولین در اینگونه مسائل این است که آنچه اقتضای شغلی افراد است تا آنچه که نظر واقعی خود آنهاست، در بسیاری موارد فرق دارد. به تعبیر دیگر، در همین موضوع ما، خیلی افراد هستند که ته دلشان کار ما را تحسین می کنند و میگویند آره باید جلوی این دزدهای پدرسوخته را گرفت؛ اما همین افراد وقتی ملاحظه مصلحتهای شغلی و سیستمی را که در آن قرار دارند، میکنند بهگونهای دیگر فکر میکنند و حرف دیگری میزنند؛ تا مافوقشان چه بگوید و چه بپسندد.
شبیه این مطلب، گفته یکی دیگر از کارمندان اینجا یا آنجا بود که
قرار بود فقط یک نکته بگویم ولی نکته دیگری هم از همان اولین جلسه با آقای دادستان به یادم آمد که خالی از لطف نیست. من بودم و آقای دادستان و یک نفر دیگر. او داشت با من بحث میکرد که «فلان آقا را قبول داری؟ اگر به تو بگوید کار شما اشتباه است دست برمیداری؟...» همین طور یکی دو نفر را اسم برد تا رسید به این که گفت: «آقای هاشمی رفسنجانی را قبول داری؟» همینکه این حرف را زد، چند لحظه همگی سکوت کردیم و بعد از آن چند لحظه، هر سه نفرمان (یعنی من و او و آقای دادستان) با هم زدیم زیر خنده؛ نمیدانم چرا! (الان - ا/5/88- میگویم که شاید رابطه محکم عدالتخواهی با آقای هاشمی رفسنجانی بود که همه ما را به خنده انداخت.) برگردم به ماجرای محاکمه.
صبح شنبه 12/5/87 که عصرش جلسه محاکمه بود ابتدا مرا بردند پزشکی قانونی و بالاخره رفتیم به خدمت یک خانم روانپزشک. خانم دکتر پرسید مشکل چیه؟ گفتم نمیدانم من داشتم از سیرجان با پای پیاده میرفتم تهران مرا دستگیر کردند و آوردند اینجا. گفت: مگر پیادهروی جرم است؟ گفتم نمی دانم از دادگاه ویژه روحانیت شیراز بپرس. متوجه شد ماجرا چیست. گفت برای چه میرفتی تهران؟ گفتم برای دادخواهی. گفت: دادت را گرفتی؟ گفتم آره اینجوری و اشاره کردم به وضعیتی که دارم. خندید. خانم دکتر هم به ریش ما میخندد چه رسد به زمینخوارهای سیرجانی... دست دادگاه ویژه روحانیت درد نکند و باز هم باید یاد کنم از آن بیچاره مفلوک که می گفت: «سنگها را بسته اند و سگ ها را رها کردهاند.»
منبع ما : http://rajanews.com/detail.asp?id=50678